سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Welcome To Java Script Code

http://www.sonycard20.com"> www.sonycard20.com

عــاشــقــــانــــه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اوقات شرعی
امروز : یکشنبه 103 اردیبهشت 30
u عــاشــقــــانــــه

آنکه خود را بشناسد، به غایت هر شناخت و دانشی رسیده است . [امام علی علیه السلام]

:: خانه

:: مدیریت وبلاگ

:: پست الکترونیک

:: شناسنامه

:: کل بازدیدها: 5864

:: بازدیدهای امروز :0

::  RSS 

vموضوعات وبلاگ

vلوگوی وبلاگ

عــاشــقــــانــــه

vاشتراک در خبرنامه

 

vوبلاگ دوستان


عشق رویایی

vمطالب قبلی

vآهنگ وبلاگ

vجستجو در وبلاگ

! نایاب

یکشنبه 84/10/25 :: ساعت 8:16 عصر

شب ایستاده است.

خیره نگاه او

بر چارچوب پنجرة من.

سر تا به پای پرسش، اما

اندیشناک مانده و خاموش:

شاید

از هیچ سو جواب نیاید.

 

دیری است مانده یک جسد سرد

در خلوت کبود اتاقم.

هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،

گویی که قطعه، قطعة دیگر را

از خویش رانده است.

از یاد رفته در تن او وحدت.

بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن

سه حفرة کبود که خالی است

از تابش زمان.

بویی فسادپرور و زهرآلود

تا مرزهای دور خیالم دویده است.

نقش زوال را

بر هر چه هست، روشن و خوانا کشیده است.

 

در اضطراب لحظة زنگار خورده ای

که روزهای رفته در آن بود ناپدید،

با ناخن این جسد را

از هم شکافتم،

رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن

اما از آنچه در پی آن بودم

رنگی نیافتم.

 

شب ایستاده است.

خیره نگاه او

بر چارچوب پنجرة من.

با جنبش است پیکر او گرم یک جدال.

بسته است نقش بر تن لب هایش

تصویر یک سؤال.


¤نویسنده: المیرا

? نوشته های دیگران()

! سرود زهر

یکشنبه 84/10/25 :: ساعت 8:12 عصر

می مکم پستان شب را

وز پی رنگی به افسون تن نیالوده

چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم.

 

از پی نابودی ام، دیری است

زهر می ریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم

تا کند آلوده با آن شیر

پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم،

می کند رفتار با من نرم.

لیک چه غافل!

نقشه های او چه بی حاصل!

نبض من هر لحظه می خندد به پندارش.

او نمی داند که روییده است

هستی پر بار من در منجلاب زهر

و نمی داند که من در زهر می شویم

پیکر هر گریه، هر خنده،

در نم زهر است کرم فکر من زنده،

در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.


¤نویسنده: المیرا

? نوشته های دیگران()

! رو به غروب

چهارشنبه 84/7/20 :: ساعت 8:6 عصر

با سلام و عرض ارادت به کلیه کسانی که این چند وقته سر زدند و از من خبری نبود(آخه مسافرت و آماده شدن برای دانشگاه طول کشید)

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.

کوه خاموش است.

می خروشد رود.

مانده دردامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

 

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می گذرد.

جلوه گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک لبخند.

 

جغد بر کنگره ها می خواند.

لاشخورها، سنگین،

از هوا، تک تک، آیند فرود:

لاشه ای مانده به دشت

کنده منقار ز جا چشمانش،

زیر پیشانی او

مانده دو گود کبود.

 

تیرگی می آید.

دشت می گیرد آرام.

قصة رنگی روز

می رود رو به تمام.

 

شاخه ها پژمرده است.

سنگ ها افسرده است.

رود می نالد.

جغد می خواند.

غم بیامیخته با رنگ غروب.

می تراود ز لبم قصة سرد:

دلم افسرده در این تنگ غروب


¤نویسنده: المیرا

? نوشته های دیگران()

! سراب

دوشنبه 84/6/14 :: ساعت 11:38 عصر

آفتاب است و بیابان چه فراخ

نیست در آن نه گیاه و نه درخت.

 

غیر آوای غرابان، دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.

 

در پس پرده ای از گرد و غبار

نقطه ای لرزد از دور سیاه:

چشم اگر پیش رود، می بیند

آدمی هست که می پوید راه.

 

تنش از خستگی افتاده ز کار.

بر سرو رویش بنشسته غبار.

شده از تشنگی اش خشک گلو.

پای عریانش مجروح ز خار.

 

هر قدم پیش رود، پای افق

چشم او بیند دریایی آب.

اندکی راه چو می پیماید

می کند فکر که می بیند خواب.



¤نویسنده: المیرا

? نوشته های دیگران()

! عشق همواره فرهیخته است

پنج شنبه 84/6/10 :: ساعت 12:25 صبح

اولین یاد داشتم را به پاس دوستی گرانقدر که در راه اندازی این وبلاگ تلاش فراوان کردند از نوشته های خود او می گزارم

با تشکر از مدیر ویلاگ عشق ملکوتی

عشق، نجواست؛ حرف زدن عادی نیست، چه رسد به فریاد نابهنجار. عشق خنده نیست، لبخند است.

عشق، به رایحه‌ی ملایم گل می‌ماند، نه بوی تند ادکلن. عشق، تهاجمی نیست.

آنهای که تهاجمی،تند و عصبی‌ هستند، بی تردید، با عشق بیگانه‌اند. عشق سایه می‌افکند، فرا می‌گیرد، غوطه‌ور می‌سازد، اما هرگز سلطه‌جو نیست.

عشق چنان درون را سرشار می‌سازد، که دیگر نیازی به غلبه از بیرون نیست.

عشق که بیاید، دیگر شما در میان نیستی تا او مغلوبتان کند، عشق هست و عشق برخود چیره نمی‌شود.

 

 


¤نویسنده: المیرا

? نوشته های دیگران()